دختر همسایه، عروسک را که دید به گریه افتاد و گفت خیلی عروسک دوست دارد اما پدرش نمیتواند مانند او را برایش بخرد؛ ناهید به خانه که آمد عروسک همراهش نبود.
شهیده «ناهید فاتحیکرجو» در چهارمین روز از تیر ماه سال 1344 در شهر سنندج به دنیا آمد. با شروع حرکتهای انقلابی مردم، ناهید هم به سیل خروشان انقلابیون پیوست و با شرکت در راهپیماییها و تظاهرات ضد طاغوت در جرگه دختران مبارز کردستان قرار گرفت.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیریهای ضد انقلاب در مناطق کردستان، همکاریاش را با نیروهای ارتش و سپاه آغاز کرد. ناهید بیشتر وقتش را به خواندن کتابهای مذهبی و قرائت قرآن و انجام فعالیتهای اجتماعی میگذراند.
ناهید اوایل زمستان سال 1360 به شدت بیمار شد و به درمانگاهی در میدان مرکزی شهر سنندج مراجعه کرد که به دست نیروهای ضدانقلاب اسیر شد و 11 ماه توسط ضدانقلاب شکنجه شد؛ موهای سرش را تراشیده و ناخن دست و پایش را کشیدند تا به امام خمینی(ره) توهین کند اما او شهادت را به زندگی با ذلت ترجیح داد. ناهید فاتحی در حالی که 16 سال بیشتر نداشت توسط ضد انقلاب زنده به گور شد و به شهادت رسید.
«محمد فاتحی کرجو» پدر این شهیده خاطرهای از فرزندش را روایت میکند:
ناهید از همان کودکی با دیگران فرق داشت. کوچک که بود کلافه میشدیم، از بس سؤال میکرد. کنجکاوی او همه را کلافه میکرد. حتی در مورد مسائل بدیهی هم سؤال میکرد. انگار میخواست ته و توی همه چیز را دربیاورد. تا جایی که قادر به جواب دادن نبودیم.
او از کودکی دلی به وسعت دریا داشت و معنای محبت و همدردی را به خوبی درک میکرد به طوری که مادرش از دست او کلافه میشد. هر وقت با بچهها بازی میکرد، در خانه هر چه میوه و خوراکی داشتیم خودش میبرد تا با بچهها تقسیم کند و با آنها بخورد.
من از پرسنل ژاندارمری بودم. زیاد به مأموریت میرفتم. یک بار که برای او عروسک گران قیمتی آوردم، عروسک را با خودش برد بیرون تا با بچههای همسایه بازی کند. وقتی برگشت، عروسک همراهش نبود. مادرش پرس و جو کرد که عروسک را چه کردهای؟ تو که آن را با اصرار بیرون بردی، چرا آن را با خودت نیاوردی؟ ناهید گفت آن را به دوستم دادهام تا با آن بازی کند. مادرش از او ناراحت شده بود. عصر آن روز عروسک را برگرداند و گفت دوستم عروسک ندارد. وقتی گریه کرد و گفت بابایم برای من عروسک نمیخرد دلم برای او سوخت. دختر خوبی است. عروسک خودم را به او دادم و گفتم عروسکم را خراب نکند. او هم با عروسک بازی کرد و بعد آن را به من برگرداند.
***
رابطه صمیمی و خوبی با بچههای دیگر داشت. مادرش همیشه نگران او بود. به خاطر همین رفتارهایش نگران بود او را گول بزنند. هر کسی یک نفر دوست صمیمی دارد، ولی او با همه دوست بود و با هر کس متناسب با شخصیتش صمیمی بود.
چهار، پنج ساله که بود، اگر تا سر کوچه هم میرفت، محجبه بود. چادر سرش میکرد. زنبیل کوچکی داشت که دستش میگرفت. انگار که سالهاست زن خانه است! همسایهمان جلو او را میگرفت و میگفت چادرت را به من میدهی؟ و ناهید میگفت نه، آخه برای تو بزرگ است!
***
به پاکیزگی و تمیزی خیلی اهمیت میداد. از کوچکی خانم بود. یک روز در حیاط را باز کرده بود و چادرش را دورش پیچیده بود و در چارچوب در نشسته بود و به کوچه نگاه میکرد. بچهها در کوچه بازی میکردند؛ به او گفتم چرا نمیروی با بچهها بازی کنی؟ گفت دیشب باران آمده، زمین پر از گل است، لباسم کثیف میشود.
بچههای دیگر را مادرشان مجبور میکند، هر شب مسواک بزنند ولی او هر شب قبل از خواب بدون اجبار مسواک میکرد. بچهها به او میگفتند «وسواسی»!