جوان و انتظار
جمعه و جوانی در نقطه «انتظار» به هم میرسند. هر دو جویای بهار و متنفّر از خندههایی که بوی زمستان میدهند. هر دو در پی پرواز به قلههای رستن و گریزان از تصنیفهایی که با پوچی توأم است.
از نگاهی دیگر، جمعه، جوانه فرخندهای در زندگی جوان است و رویدادی ممدوح که همه دلها را به آن فردایی سوق میدهد که با نام یار معطر است.
اگرچه سن و سال جوان به درک نابهسامانی گذشتههای دور قد نمیدهد، اما اینک به هر سو مینگرد، یک جای خالی چشمانش را پُر میکند. جوان و جوانی با دغدغههای نوینی در رنجزایی این عصر جریان دارند و قنوت سبز تمنا میآید درست روبهروی مشکلات. میآید برای گرهگشایى. برای فَرَج. وقتی ژستهای دروغین دنیا و فریبهای خارج از رقم دیجیتال به روح لطیف جوان رو آورند، صادقترین عشق نیامده، بهترین پناه است.
و ما تو را میخوانیم ای ارتباط سبزِ معنادار که روزها و شبها یکییکی و بیمفهوم از کنار جوانی ما میگذرد. تو را صدا میزنیم ای یگانه نور حیاتبخش که جانهای ما گامبه گام در ابتذال ماهوارهها مرگ را میچشند. در متن زمهریرِ هستى، بیا و پرده از خواب سنگین این دل فرو افکن.
در این جوانی امان از سلطنت نابکار نفْس و امان از توبههای سُست و هر روزه ما.
یا بقیةالله! یاد تو دستگیر هر آنِ ماست و ما خوب میدانیم که هیچکس جز با یاد تو نمیتواند از پُر هراسترین گردنههای «بودن» عبور کند.
یا اباصالح! چه شعری میتواند به غیر از به لب داشتن نام تو،بر اریکه نور و شعف بنشیند؟
یا حجتالله! از احتضار درآوردن آینههای فضایل و نجاتِ خاموشیگزینی نکوییها، تنها به دست توست.
صداها رنگِ «العجل»گرفتهاند و جوان با جمکرانیترین لحظهها در آستانه انتظار ایستاده است که با برق شادی در چشمان یکی از جمعهها، خود نیز به جشن بنشیند. همه جوانی آنجاست که منظره طربناک آمدنش پدید آید. صحنه شهودانگیز حضورش همه حرفها را برای تماشا دربردارد. چقدر دلنواز است آن هنگام که هوا عطر رستگاری و فرشته بگیرد و هر چه شعر به سمت ماه رخسارش بچرخد و در سلولهای گل و سپس باغ نام درخشانش منتشر شود. چه اندازه شاعرانه است آن زمان که دریا، آبیترین مدیحهاش را در همایش شور هستی تقبّل کند. چه زینتبیکرانهای خواهد بود آن دم که گلبرگهای عشق، آسوده خاطر از توفان هجر، آواز جاودانگی سر دهند. اینک اما جوان با گریههای پر از ندبه، چشم به راه مانده است. مانده است تا آن نسیم خنک حضور در خلوت سوزناک قرن بوزد.
جوان در بطن ناگزیر انتظار مانده است و دل را برای التیام، با هزار زخم نمکپاشیده به سطرهای دعای عهد و فرازهای آلیاسین میبرد.
آه که در این عصر چه بر نازکای خیال جوان نشسته است به جز دوبیتیهای پروانهوار غربت؟!
چه بر صفحه آینه اندیشهاش نشسته است به جز آههایی که بوی انتظار میدهند؟!
اما انتظار تنها یک اندوه نیست وقتی حقیقت آن همه عطرهای دَغَل را کنار زده است و تنها بوی گل نرگس را با بهار جوانی درآمیخته است.
اشکهای ما اگرچه از نژاد شعر انتظارند، اما پویا و تابانند.
دلتنگیهای ما اگرچه از سلاله غروبند، اما مقربند و سبز.
